به نام خدا
روزی روزگاری پسری به اسم مبین در یک شهر نه چندان بزرگ به اسم بندرلنگه در استان هرمزگان ایران خودمان بود. این پسر خیلی فقیر بود ولی خیلی فکر بزرگ می کرد همه به اون می گفتن اشغالی اونم می خندید و توجه نمی کرد.
تابستان بود.
اون صبح بیدار می شد می رفت سر کار عروسک و اسباب بازی برقی فروشی اقای محمد مبین حقوق روزی 45000 هزار تومن می گرفت که 25000 مامانش 20000 خودش که مبین از سهم خودش 5000 جمع می کرد بقیش خرج می کرد می خواست یه چیز جالب اختراع کنه که به تونه بره به سفر زمان همه مسخرش می کردن اون با پولی که جمع کرده بود می خواست یه دونه گاری چرخ دار بخره که باهاش بره لب دریا بستنی یخ در بهشت پفک بفروشه شبا چون کارش تو مغازه اقا محمد از ساعت 6صبح تا 15 بود
مبین گاری خرید پول زیادی باقی موند با هاش کلمن خرید 4 تا بزرگ با پودر ابشربت
مادرش بلد بود بستنی درست کنه مبین هم فقط شیر می خرید باباش بقیه مواد می خرید
مبین از سر کار اومد دوباری پولا رو تقسیم کرد این بار 15000 تومن رو تو صندوق کمک به مسجد انداخت بهد رفت گاری برداشت مامانش کلمنارو اماده کرده بود.
همه چیز اماده کرده بود.
رفت لب دریا وایستاد خیلی وایستاد ولی کسی ازش چیزی نخرید اخه کسی نمی دونست که چیزی می فروشه
بعد صدا زد اهای مردم بیا ببر همه توجه کردن به مبین بیا ببر بستنی دارم پشمک دارم یخ در بهشت اب نبات ابشربت بیا ببر همه بچه ها اومدن خریدن بزرگترا هم اومدن حتی هم کلاسی های مبین هم بودن همه راضی بودن از مبین مبین تو یه روز 159 هزار در اورد
که می خواست همشو بده به مامانش ولی مامانش گفت نمی خوام پسرم دیگه به من پول بدی از وقتی که کار کردی به من پول دادی جمع کردمشون بیا ولی یکم خرج کردم
مبین گفت خودت نگه شون دار با هاش وسایل فروش یخ در بهشت و بقیه چیزا بخرم این پولا رو هم جمع کن برای خودم چیزی که خواستم بخرم مبین هر روز کارش این بود که کار کنه هر روز کوفته تر از دیروز حتی جمعه ها هم کار می کرد.
دو ماه گذشت مبین اتاقش پر بود از لباس جدید مو هاش مدل بود لباسش مد بود یه تلویزیون 48 اینچ داشت یه گوشی ایفون 8 کسی هم نمی دونست که کارش چیه یه دوربین 4 میلیونی داشت ps4 pro داشت اتاقش پر بود از عکس خودش ماشین یه کامپیوتر با چاپگر رنگی خریده بود واسه برادرش کلی ماشین بازی خریده بود دیگه هر روز که می رفت مسجد اگه پول جمع می کردن واسه کمک به مسجد مبین 25000می داد
مبین خیلی پول داشت ولی هنوز کار می کرد. ولی گفت دیگه نمی خوام با گاری کار کنم یه دکه اهنی مدرن تو زمین بابا که نزدیک دریاست بزنم پولشم که داشت دو روز گذشت دکه رو سفارش داده بود. خیلی مدرن بود اوردنش از باباش اجازه گرفت باباش گفت هیچ مشکلی نیست. اون منطقه دزد که نمی تونه بیاد چون پر پلیس و مردمه
مبین شبا اونجا بود با تلویزیونش ps4 بازی می کرد هر روز بیشتر از دیروز پول در می اورد بعد از دو روز تلویزیون فروخت ps4 هم فروخت یه کامپیوتر جدید اماده با مانیتور با وسایل استفاده کامپیوتر خرید با یه میز خوب یه سایت زد تو اینترنت تو اینیستاگرام تو تلگرام هم کانال زد
یه تابلو واسه دکش زد با ادرس پیج کانال سایت معروف شد.
پیجش 459kفالو ور داشت هر شب live می زاشت یا همون پخش زنده
مردم هم تو live اون شرکت می کردن
بالاخره که وضعیت مبین خوب بود.
یه روز مبین در دکه رو بست کلمنا پفک تخم مرغ هرچی داشت برد.
خونه به مامانش گفت اینا رو تو یخچال نگه دار
من می خوام.
دوهفته برم قشم
مامانش گفت همه اینا رو ببر مغازه من پسر عموت راضی میکنم بره دو هفته با دست مزد کار کنه.
مبین دوبیاره زنگ زد به وانتی وانتی هم همه وسایل سوار کرد مبین سوار شد.
رفت مغازه
ابشربت درست کرد
یح دربهشت
پفک و چیپس انرژی زا رانی خرید از عمده فروشی
خلاصه بعد زنگ زد به پسر عموش پسر عموش اومد احوال پرسی کردن سلام کردن
بعد مبین گفت حقوق چقدر می خوای روزی یا هفته
پسر عموش گفت روزی هر چقدر بدی من راضی هستم.
مبین گفت:14000 روزی خوبه پسر عموش گفت اره ولی من پول نمی خوام
پفک چیپس می خورم.
مبین گفت مشکلی نیست.
مبین گفت اگه کسی عضیعتت کرد.
زیر کمد یه دکمه هستش قرمز رنگه بزنش پلیس خودش 10 دقیقه میاد اگه الکی بزنی در مغازه رو میبندن بعد میبرنت پاسگاه تا من نیام مزارنت همونجا
به وسایل منم چی دست نزن
مبین می خواست خوب پول ور داره تا تو سفرش کم نیاره از دوستاش
مبین حدود 4580000 پول داشت.
مبین وسایل کمی اورد پولاشو هم تو کارت بانکی کرد
گوشی شو اورد تا قشم تو کشتی حرف بزنه رفتن تو سازمان مسافرت بری کشتی رانی
وسایلشون نگاه کردن بلیت پدش قبلا خریده بود.
یه بزرگ ترم اورده بودن معلم پارسال
بچه ها با معلم حرف می زدن مبین لایو مزاشت
حرف می زد.
با کنسول دستیش psp بازی می کرد.
ولی نه با بچه ها حرف می زد نه حواسش بود
معلم مبین گفت اینو جمع کن با هم یکم حرف بزنیم
مبین
مبین شنیدم معروف شدی شاخ اینیستا شدی
منو شات نمی کنی همه ماتشون برده بود اینا چی میگن یکی گفت اقا اجازه منم مثل مبین شاخ دارم
مبین با معلم مردن از خنده
مبین گفت اقا اجازه اسم پیجت چیه اقا معلم گفت نام خانوادگیم هست 4414 هم اضافه کن
فالو ورا معلم مبین 459 تا بودن مبین مرد از خنده
مبین
این داستان ادامه دارد..................................................................................